زنگ ورزش بود داشتیم خودمون رو گرم میکردیم برای امتحان ورزش....


باید یه دور کامل دور حیاط می دویدیم... با سوت معلم بچه ها شروع به دویدن کردند تا زود تر به خط پایان برسند...از همون اول من و مجتبی از همه پیشی گرفتیم ...داشتیم از خط شروع دور میشدیم وبه خط پایان نزدیک می شدیم. به نفس نفس زدن افتاده بودیم... مجتبی یه کم از من جلو تر بود... اما من هم توکل به خودم داشتم هم به خدام...

 البته من و مجتبی دوست بودیم و فرقی نمیکرد که کدوم اول بشیم...

از فاصله چند متری خط پایان رو مثل سراب می دیدیم... خلاصه به خط پایان رسیدیم ولی اقا معلم نفهمید که من زود تر رسیدم یا مجتبی... بقیه بجه ها هم یکی یکی می یومدند. من و مجتبی با لبخند هم دیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. کار تموم بود و ما به پایان راه زود تر رسیدیم...


در حالی که غرق خوشحالی بودم و دستای مجتبی توی دستم بود. نگاهم به زیر پاهام افتاد... خط پایان درست زیر پاهای ما بود . این خط پایان همون خط شروع بود . ما پس از این همه دویدن تازه به خط شروع رسیده بودیم... این خط,خط پایان نبود . این خط یه خط شروع دوباره بود. اون روز اون خط یه درس جالب به من داد: این که پیشرفت, تلاش و موفقیت هیچ سقف و پایانی نداره و اگر یه روزی به سقف رسیدیم باید سقف رو هم بکنیم...


هر وقط به یه موفقیت عالی رسیدیم اگه احساس کنیم که تازه شروع خط هستیم,پیشرفتمون ممتد است... ولی اگه در باد غرور خط پایان بخوابیم در همون نقطه در جا میزنیم.